.
.
.
داشتم فکر می کردم به اینکه چطوری ما می دونیم که قراره یه روز نباشیم و با این حال جوری زندگی می کنیم که انگار همیشه هستیم..
فکر کنم دقیقا همینه که فکر می کنیم اون یه روزی حالا حالا ها نیست...
می دونم که اگه باورمون بشه یا اینکه بخواهیم همش بهش فکر کنم اونوقت نمی تونیم زندگی کنیم و اینکه این فراموشی گاهی لازمه برای اینکه زندگیمونو «زندگی کنیم»..که همینم خودش یه تضاده..
خیلی عجیبه
نه این بی تفاوتی
منظورم همین نبودنه
همه چیزا و کسانی که دوسشون داریم باشن و ما نباشیم...
نباشیم؟
حداقل تو این قالبی که الان هستیم!
خیلیا تا به حال به این موضوع فکر کردن..راجع بهش صحبت کردن..فلسفه بافتن..کتاب نوشتن..از جنبه های مختلف ولی هیچ کس نتونسته این پارادوکس قوی زندگی و حل کنه..یا براش توضیحی پیدا کنه..
.
.
.
پس بهتره تا می تونیم زندگی کنیم!
حالا که اینجاییم و اگه نه همه ولی خیلی از اونایی که دوسشون داریم هم اینجان..
فکر کنم اگر می تونستیم لحظه ها رو درک کنیم و براشون ارزش قایل باشیم می شد راه حلی پیدا کرد..
Man darin mavaqe faqat mitune maqzam eror bede.
سه چهار سالیه دچار همین دغدغه های وجودی شدم
فقط م یدونم باید زیبا زندگی کنم
دوست داشته باشم
چون حیات تکرار شدنی نیست
راستش اگه جوری زندگی می کنیم که انگار همیشه هستیم واسه اینه که کامل زندگی کنیم ولی به نظر من باید یه آلارم هم همیشه تو زندگیمون باشه که کامل زندگی کردنو بهمون یاداوری کنه که یعنی چی! منظورم اینه که بدونیم اگه هستیم واسه اینه که واسه یه روزی که نیستیم ذخیره هم بکنیم.. مثه داستان اون مورچه هه که آذوقه زمستونشو جمع می کرد و پرنده بهش می خندید.. سر سیاه زمستون این مورچه بود که به پرنده می خندید که "آی وقتی جیک جیک مستونت بود فکر زمستونتم بود؟؟" باید فکر زمستون و بی توشگی مون هم باشیم... مثه همیشه عالی بود عزیزم
زندگی میکنیم....با کمی آلزایمر
شاید چاره ای نیست