.
.
" .I Know this is nonsense, but you are clever enough to understand nonsense "
واقعا دلم نیومد ترجمه اش کنم...
.
.
.
.
هیچ وقت نمی تونیم بدونیم چرا...
هیچ وقت نمی تونیم ببینیم..
وقتی که داریم تمام تلاشمون و می کنیم برای دونستنش..
ولی بازم می پرسیم...بازم می گردیم..
شاید فقط از خودمون زیادی انتظار داریم. فکر می کنیم دانای کلیم..
نمی خواهیم محدودیت های خودمون و فکرمون و دیدمون و قبول کنیم شاید..
شاید..
شاید اصلا نباید بدونیم...شاید با دونستن بیشتر فقط همه چی برامون سخت تر میشه بدون اینکه بتونیم چیزی و تغییر بدیم...شاید بعدش به اینجا برسیم که بگیم کاش نمی دونستیم...ولی دیگه «می دونیم»
پس چرا بازم می پرسیم چرا؟
و البته اگه این میل به دونستن نبود ما الان اینجا نبودیم...
..
.
Where is the moment when needed the most
You kick up the leaves and the magic is lost
Tell me your blue skies fade to grey
Tell me your passions gone away
And I don't need you to carry on
Your standing in line just to hit a new low
Your faking a smile with a coffee to go
Tell me your life's been way off line
You're falling to pieces every time
And i don't need you to carry on
Cause you had a bad day, you're taking one down
You sing a sad song just to turn it around
You say you don't know, you tell me don't lie
You work on a smile and you go for a ride
You had a bad day, the camera don't lie
You're coming back down and you really don't mind
You had a bad day...you had a bad day
Well you need a blue sky holiday
The point is they laugh at what you say
...And I don't need you to carry on
Sometimes the system goes on the brink and the whole thing turns out
Wrong
You might not make it back and you know that you could be
...Well all that strong, and I'm not wrong
:
.
.
چه قمار غریبیست بودن...
تصمیم می گیریم که A را به جای B انجام بدهیم و بعد دو راه کاملا از هم دور می شوند و در آخر ممکن است به بهشت یا جهنم راه برند.
تنها بعدها فرد می بیند که چقدر و چقدر زیاد سرنوشت ها متفاوتند.
اصلا دلایل این انتخاب چه بوده اند؟
شاید فراموش شده باشند.
آیا آن فرد می دانسته چه چیزی را داشته انتخاب می کرده؟
مطمئنا نه.
.
.
-آیریس مرداک
اصلا احساس خوبی نیست...
اینکه حس کنی این کیه که داره تو ذهنت فکر می کنه؟
اینکه حس کنی با خودت داری غریبه میشی..
اینکه
:::You dont belong
نمی دونم....
نمی تونه خوب باشه..
.
.
دیگه میشه گفت یه کلیشه شده...
اینکه ازمون پرسیده باشن اگه مثلا تا ۲۴ ساعت دیگه فرصت زندگی داشتی چیکار می کردی...اگه بهش جوابم نداده باشیم حداقل یه بار شنیدیمش...
ولی واقعا چرا؟ چرا اونایی که واقعا این حرف که نه ...ولی چیزی شبیه اینو نه به عنوان یه تئوری بلکه واقعیت بهشون گفته باشن تازه شروع می کنن به زندگی کردن؟ انگار تازه یادمون می افته که برای چی زندگی می کنیم یا یه چیزی شبیه این...جوری زندگی می کنیم که باید..قدر هر لحظه مون و می فهمیم...شایدم یاد می گیریم تو حال زندگی کردن یعنی چی...می فهمیم چه چیزایی بوده که همیشه برامون در قالب یه آرزو یا رویا بوده ولی اونوقت می فهمیم که اونقدری تا واقعیت فاصله ندارن و اینکه شاید نخواهیم زندگیمون و بدون داشتنشون تموم کنیم..
***Carpe Diem***
تو ادبیات نمونه هاش زیاده... آدمایی که حتی زیبایی های دور و برشونم که زمانی بی تفاوت از کنارشون رد می شدن و می تونن دوست داشته باشن و براشون خیلی از عادی ها و تکراری ها از قالبشون در می آن... تو هر روز تکراری...تو هر اتفاق تکراری ردپای جدیدی هست...ولی ما تو روزمرگی و توهم تکرار گمشون کردیم..
ولی مگه اینطور نیست که همه می دونیم این اتفاق بالاخره می افته...هیچ کدوم برای همیشه اینجا نیستیم...
پس چرا؟
چرا فکر می کنیم یه دنیا برای به دست آوردنشون فرصت داریم؟
چرا یادمون میره آرزوهامون و؟
.
.
.
.
احساسات واقعا یا در عمق شخصیت و جود دارند و یا در سطح. بین این دو، بازی شدهاند. به همین دلیل است که دنیا صحنه نمایش است، و اینکه تأتر همیشه محبوبیت دارد و در واقع دلیل بودنش همین است...*
*دارم سعی می کنم تا اونجایی که بشه متن فارسی اینجا بذارم فعلا!..برای همین این قسمت از «دریا،دریا» اثر آیریس مرداک ترجمه شده
.
.
.
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت .خدا گفت دیگر تمام شد دیگر زندگی برای هر دویتان دشوار میشود زیرا شاعری که بوی آسمان بشنود زمین برایش کوچک است و فرشته ای که مزه عشق را بچشد آسمان برایش کوچک میشود