سکوی شیرجه!

اینجا سکوی شیرجه است!برخلاف خیلیها که دوست دارن از سکوی پرتاب استفاده کنن من ترجیح میدم سکوی شیرجه داشته باشم!شیرجه به اعماق

سکوی شیرجه!

اینجا سکوی شیرجه است!برخلاف خیلیها که دوست دارن از سکوی پرتاب استفاده کنن من ترجیح میدم سکوی شیرجه داشته باشم!شیرجه به اعماق

پروانه ای سردرگم در دل!



چندیست پروانه ای را در قفس دل اسیر کرده ام...

ابتدا باغچه ای کاشتم در دل؛ از گل سرخ و میخک و یاس!

دلم یکی دو روزنه داشت! کورسوی نوری به دل می تابید و گلها را همین بس بود!


گذشت...

آسمان دل ابری شد و روزنه ها بسته! گل های باغچه خشکیدند!

پروانه به تقلا افتاد.....

حال خود را به در و دیوار دل می کوبد تا بگریزد!


در دلم پروانه ای سردر گم است.. صدای کوبیدنش به دیوار دل را می شنوم!

نکند دارد جان می کند......



پ. ن: I have a butterfly in my stomach

سنگکی...

 

 

دلم می خواست می تونستم همیشه همونطور که بودم بمونم.. 

بعضی ها می گن موندن و درجا زدن تو اونی که هستی ضرره! 

ولی اگه اونی که هستی خوب باشه چی ؟ 

اگه تغییر کردی و اون تغییرت یه تنور بود که بجای نون سنگک قبلی نون فانتزی تحویل بده و نتونی اون نون فانتزی رو دوباره سنگک کنی چی؟ حتی اگه بقیه بگن این بهتر از قبله و یا نون فانتزی خوشمزه تر از نون سنگکه .. یا بگن نون سنگکای الان که دیگه با آرد سبوسدار نیستن پس لااقل بذا نون فانتزی بخوریم که سبکترو خوشمزه ترم هست!؟   

 

ولی تو بدونی (از نظر خودت میدونی)1 که نون فانتزی پر از جوش شیرینه و معده در درازمدت ورم میکنه و کالریش هم از نون سنگک (هرچی هم باشه) بیشتره!  

بعد میگی کاش میشد برنج بودم اصلا! اونوقت با خودت میگی نه! دنیای برنج هم همینه! باز باید بری تو دسته هندی- تایلندی و ایرانی... اونوقت میگن ایرانی چیه؟ خوب قد نمیکشه! دونه درشت نیست و جلو مهمون ضایع میشه! ولی هندی ارزونو خوش خوراکه! راحتم دم میکشه...  

آخرش میگی ول کن بذا با همینی که هستم سر کنم... نون فانتزی هم مزایایی داره واسه خودش... صبحا که می خوای ساندویچ صبونه و ناهار بپیچی راحتی.. یه کارد میزنی وسط شیکمش و خلاص!  

 

1: من به اینکه دونسته هام درستند آیا!، به ضرس قاطع ایمان ندارم.. معمولا معیار سنجش دونسته هام هم مقایسه با گذشتست. الان که مقایسه می کنم میبینم کمتر شدن! اصلا جنس دونسته هام فرق کردن! از اون نوعی که لذت نمیبرم! ولی چاره ای هم نیست.. نوع تنورم عوض شده!  

 

مرض!

 

 

تصاویری از ارتفاع و ماجراجویی های انسان

 

تازگی ها فهمیدم به یه بیماری عجیب مبتلام: 

سندرم بی علاقگی به نظر آدمها نسبت به خودم! 

از علائم این بیماری اینه که دیگه برام حس بقیه نسبت به خودم مهم نیست..  

اینکه اونها به من چه احساسی دارن! آیا با این رفتارشون می خوان به من چیزی رو حالی کنن؟ 

اگه مدتیه از فلانی بی خبرم آیا چیزی شده؟ آیا از من نفرت پیدا کرده؟ آیا مرده؟ آیا هفت کفن پوسونده؟  

چرا فلانی داره تاس میشه؟ چروکای صورت اون یکی از کی حکاکی شدن؟ چرا دم خر درازه؟ چرا قلی بندبازه؟ و..

آیا نمی خوام بدونم فلانی چیکار میکنه؟ اگه از من گله بکنه چی؟ 

حالا جالب اینجاست که وقتی گله بکنه هنوز در پی رفع و رجوعش هستم ولی دارم این حس رو هم از دست میدم! 

یعنی احساس می کنم دیگه حوصله رفع و رجوع و رفو کردن مسائل رو هم ندارم!   

البته اینطور نیست که نخوام برای خوشحالی بقیه تلاشی بکنم!  

ولی همون تلاشم هم بیشتر برای خوشحالی خودمه تا اونها!  

و هرروز انگار بیماریم پیشرفته تر میشه!! چون انگار گربه های سیاه حیاط همسایه و کلاغای 2 کیلویی کنار خیابون برام جذابتر از گذشته شدن!!!

خلاصه دارم شبیه یه تنه درخت خزه گرفته تو جنگلای مرطوب آمازون میشم.. همونا که از بغلاشون قارچ سمی زده بیرون ... 

 

پی نوشت: رفتم عضو سایت اه د ا ی ع  ض  و شدم تا وقتش که برسه همه اعضامو از نسوج گرفته تا ناخن و .. به کسی که نیازمنده ببخشند! حالا امیدوارم تا اون موقع تنه خز گرفته نشده باشم چون باید خزه و قارچ سمی و برگ کرم خورده و شاخه پوکیده به نیازمندان ببخشم! یا حداقل درخت دارچین بشم که پوستشم به یه کاری بیاد!!!   

والاّ! 

 

ولوله (محض تسکین خودم)

درحال نوشتن این چند سطر در اتاقی هستم که از نیمرخ راست، پنجره ای دارد..   

پنجره از صبح باز است! نرمش حرکت زیبای باد را که همراه با نوای چکش کارگران ساختمانی از دورها به گوش می رسد، لمس می کنم! صدای بوق ماشینها همراه باد کم و زیاد می شوند! نور چراغ هم خورشید اتاق من است!  

تنها حس واقعی در اتاقم همان نوازش لطیف باد است..  

درونم ولوله ای برپاست.. ولوله را به دست باد می سپارم ولی نمی دانم چرا باد قدرت تکان دادن آنرا ندارد! 

سعی می کنم ولوله را به منقار کوچک و زیبای گنجشکها بسپارم! انگار نوکی به آن می زنند ولی یارای تخریبش را ندارند.. به جوی لحظه می سپارم اما لحظه که رفت! لحظه بعد هم انگار جویی کم عمق است و هرچه لحظه های بعدی می آیند کم عمق تر شده اند!  

ولوله مرتب سروصدا به پا می کند! می خواهد به زلزله تبدیل گردد.. اما درون من زندانی است! تنها می تواند قلب مرا بلرزاند.. خودش را براحتی در قلب من ول کرده است و گاهی به درو دیوارش شتک می زند! 

می گویند زمان تسکین دهنده است! اما گمان می کنم گاهی در زمان دوره ای وجود دارد که هرچه پیشتر می روی، دردت بجای تسکین تشدید می شود.. همان بحث عمق لحظه ها و... 

پشت میز، انگشتانم کلماتی را بر صفحه مانیتور شکل می دهند: 

 

"دعا ... " جای شک نیست... ولوله باید با اسم خودش محو شود! اگر او بخواهد... 

صدای باد و چکش و گنجشکان ...  

و هنوز زمان می گذرد..  

 

منتظرم! 

 

 

خاطرات او...

 

 

آشنایی با ساحل عاج یادش بخیر آنروزا... 

 

اون روزا رو میگم که منو ساموئل از خود کلبه شکاری وسط جنگل تا رود ساساندرا پیاده می‌اومدیم! کارمون بود که الوارای دم ساحلو با گاری گاباگوی پیر به کارخونه فیلکس برسونیم... 

  

کاش سامی پیشم بود تا باز با هم هنگام بلند کردن الوارا و چیدنشون روی هم می گفتیمو می خندیدیم! کاش اینجا بود تا باز با یک فشار اساسی به یکی از الوارای سنگین، خشتکش از وسط پاره بشه و من بی هوا اونقدر بخندم تا اشکای سفیدم روی لپای سیاهو عرق کردم جاری بشه!! دوباره بعد تموم شدن کار سری اول، همه لباسا رو بکنیم و تو رود خروشان ساساندرا تنی به آب بزنیم... 

  

یادته سامی؟ اونروز که با همون شلوار پاره شیرجه زدی تو آب ظهر گرمو شرجی رودخونه و بعد مثه یه خرس قهوه ای که تو تلویزیون عمه ماری تماشا می کردیم، با یه سالمون درشت لای دندونات از آب پریدی بیرون؟ و من هم به تقلید از تو پریدم تو رودخونه تا ماهی بیشتری واسه ناهار بگیریم و با فرق سر خوردم به کف گل آلود رود و شروع کردم به دستوپازدن وسط آب؟ اونوقت سرمو که بلند کردم به قایق سوسول سفیدایی برخوردم که با گروه تورشون اومده بودن رفتینگ... 

یادته؟ یکی از اون راهنماهای قایقارو که با پارو محکم کوبید به کفلم که از سر راه آقایون برو کنار؟!!! و من با اون درد سینه سوز و غرور خورد شدم پریدم بیرون از آب...

 

 سامی منو تو همیشه بعد از سوار کردن الوار شروع به برداشت دانه‌های کاکائو از مزرعه تامس می کردیم! به نظرم برداشت و پوست کردن اون دانه ها برای خشک کردنشون از سخت ترین کارها بود... ولی من عاشق اون بوی مست کننده کاکائوها بودم! همیشه آرزو داشتم چیزی رو که الان دارم بو می کنم یه تخته شکلات کاکائو باشه.. همیشه دلم می خواست این سفیدایی که با اطوار از کنارمون رد میشدن یه بطری آبجو و یه بسته کاکائوی شکلاتی بهم میدادن...  

خیلی دلم می خواست ادای بابابزرگ جیوانی رو دربیارم که نشسته رو صندلی حصیری تراس خونه و سیگار بدبوشو که هرگز نفهمیدم چیه که اینقد بدبوئه میکشه و یه بطری آبجو رو هم از بین دندونای زرد و تابتاش فرو میده پایین!  

خدایا سامی آخه کجایی؟ منو تو باهم نقشه ها داشتیم.. میخواستیم به گروه کشتی سومالیایی ها بپیوندیم و الماس و توتون بدزدیم!! اونوقت تو یه تپانچه گرفتی دستتو رفتی یاموسوکرو تا بگی منم میتونم توسری بزنم؟ منم میتونم دندونامو نشون بدم؟ 

یادش بخیر بابابزرگ جیوانی همیشه میگفت: بچه ها ما باید اونقد وحشی باشیم که بتونیم خون سفیدای وحشی زورگو رو بجای آبجو تو این تراس سر بکشیم...

  حالا تورفتی به همرنگو زبونامون چنگو دندون نشون بدی؟ اونی که اصل کاریه اونوقت ول ول بگرده؟!! 

آخ سامی من اینجا تنهام! اینجا خیلی تاریکه... با هر تکون کشتی یه قلپ از این روغن موتورا از دماغو دهنم میره پایین! آخه دیگه کنار ساساندرا با کی بخندم؟ نه دارم میرم بختمو پیش عمو سام امتحان کنم... خدا کنه ناخدا منو گیر نندازه... خدا کنه! 

 

پی نوشت۱: ای بسوزه پدر هرچی ژن اصلاح نشده و شانس بودار!!!

بعدا نوشت: تولد تولد تولد وبلاگم مبارک!! با اینکه کک اینجا تومونش جا بمونه نمیاد ورداره() ولی هرکی ازینجا ردشد یه فاتحه نثار اموات اینجانب کنه... 

 

 

گرانبهاترین چیزی که میتوان دریافت!

   

 

ذهنم را به صحنه نمایش می برم! درگیر است! نمی خواهد.. مقاومت می کند و فریاد می کشد... در انتها زوزه کشان درحالی که انگشتانم بدور گردن تنومندش حلقه شده, به دنبال خود می کشانمش!

روی صحنه عریانش می کنم... جمجمه ام به لرزه می افتد... ضربان قلبم تندتر می شود!

"تو... با چه جراتی؟ با چه جسارتی با ذهنت چنین کردی؟؟ آیا حرمت این برترین مرشد درونت را نباید پاس بداری؟!"

بی توجه به سرزنش های زیرکانه چندین ساله ای که همه ریشه ای مرموز در نصایح همین "مرشد به اصطلاح برتر" دارند, به کار خویش ادامه می دهم. قلبم اما با آنکه تندتر می تپد نغمه ای شاد را در درونم زمزمه می کند... تابحال متوجه اینهمه هنر نهفته دربطن قلب خویش نبودم! وه که چه زیبا می سراید.. انگار که بسی شاد است!!

با هر لحظه عریان نمودن ذهنم, سرمایی در وجودم رخنه می کرد که آواز قلبم رخصت رسوخش را بر تنم نمیداد! قلبی که سالها خموش بود, چه خوش می نواخت.... ذهنی که سالها سخنوری می کرد چه سرمایی می پراکند!!!

با خود گفتم : آه ازین سالهایی که با همهمه ذهنم برمن گذشت و نتوانستم از نوای سرخوشانه قلبم مست شوم! راستی چرا ذهن ما لحظه ای سکوت نمی گزیند و مارا تا آینده ای بی انتها و بس هولناک یا فریبنده به دنبال خویش می کشاند؟؟!!

قلبم ندا سر داد: حال که بدینجا رسیدی دمی به من گوش فرا ده! تو چنان مسخ جادوی سخنوری و نقشه پردازیهای دروغین ذهن مکار خود شده ای که درخود جایی برای شنیدن ندای حقیقت که من سر میدهم, نگذاشتی! آیا تا بحال به خود نهیب زده ای که کُنه قلبت که درحال التماس به توست چه می گوید؟ آنگاه که درپی ترسیم رویاهای رنگین خود و دنباله روی خطابه های عقلانی ذهن حاشاگر خود بودی که :"آری همه چیز سرجای خود قرار دارد!" و من از انتهای دل پنهانت فریاد می کشیدم که نه!!!! این رنگها فرو میریزند و آنچه زیر می ماند, مخروبه ای خاکستری و سرد است مرا شنیدی؟ و آن هنگام که خراب و پریشان به خود بازگشتی و در سوگ آرزوهای رنگین واژگون شده خود ناله سردادی, باز هم ذهنت بود که خطابه سرمیداد: حال میتوانی انتقام بگیری... فردایی در انتظار تو نیست... خود را بکش! اینچنین است که آرامش را می یابی...

حال که به این نقطهء پایان رسیده ای, خلائی را در غار خالی مغزت احساس می کنی و این سکوت موستوجب شنیدن صدای فریاد من شده! ازین فرصت استفاده کن و مرا بشنو! این منم که تورا به ساحل بیکران آرامش و آرزوهای رنگین "حضور در لحظه" می رسانم! این را بدان که نوای شهودی قلب صادقترین نوای درونست... پاسش بدار و برای قدردانی از این موهبت ارزانی شده, ذهنت را قربانی کن!

بلند میشوم... تن عریان ذهن را می نگرم و با تمام قوتی که درخود سراغ دارم او را درون چاه بی انتهای گذشته ها واژگون میکنم! حال این منو جمجمهء خالی و قلبی آواز خوان حضور در شکوه :"اکنون" را جشن میگیریم!

 اینجاست که می بینم زندگی ام دگرگون شده!  

زیباست شنیدن صدای بلبلان....  

دیدن خزیدن کرمی به زیر برگ درخت!  

بوییدن بوی نم خاک باران خورده   

بلعیدن خوشبختی که از لمس لحظه ها بسویم جذب می گردد....    

کافیست شما نیز امتحان کنید... 

به خدا راست ترین حقیقت هستی همین لحظه هاست!   

  

پی نوشت۱: از دوست عزیزم پ.نون ممنونم.. همین!  

پی نوشت۲: منظور از قربانی کردن ذهن این نیست که برنامه ها و تصکمیم گیریهاتون رو هم بیخیال شید! منظور اینه که تو لحظه بی ذهن باشید و لذتشو ببرید! 

 

 

کوه نشینان کوه کن

 

خانه های کلین در افغانستان  

 

کتاب رو میبندم و سرم رو میذارم روش 

ناگهان باد داغی رو تو صورتم حس می کنم! چی شد اونوقت؟!  

.

به پاهایم که  مِنگرم بینَم که برهنه بر خاک داغ استاده کرده ام!

آفتاب استاده در رُخَم... پتوی دور سر خود را وا مِکنم و گذاشته مِکنم بر سرم!

به تندی طول کوچه را رفته مِکنم تا به چوک(1) اصلی شهر رسم!

صدای هامر امریکایی را شنفته کنم که دارد از سرک(2) نو به سمت چوک بالا میاید.

صدای الله اکبر چن سفید پوش قرمز سر مِآید که یکی را خفت کرده اند و به اختطاف(3) مِبرند!

خدایا من در این مکان غریب چه مِخواهم آخر؟!

سال گذشته در "خانه جنگی" های کابل رفیق نیکم را کشته کردند این طالبها! آخر طالب چه هستند این ناجوانمردان؟ چرا دل بی سوزشان هنوز تفته است از ما بی گناهان؟  

چشمان بی فروغ هندوکش-کُش ربابم  که اشک چکان چکان روی رخش غلتیده مِشود را یاد می آورم! هرروز دعا مِکردم دخترکم را کمِ دست، تا 10 سال دِگر رویت کنم! صدای خنده هایش را سالیانیست که نشنیده ام! رخش را نتوانسته ام رویت کنم... نّمِدانم بار آخر چند لایه چرک گرفته بود کف پاهایش... ولی حال که با مادرکش یَک جاست خیال من نیز در فراغ بال بسر مِبرد!

کشورم جوانمردمانی دارد بی صدا!  هیچ که را یارای اعتراض نمِباشد!

از پس سر صدای خنده های جوانکان سرباز اجنبی را به گوش میگیرم!

Go ahead

It’s late… I really wanna take a shower an’ rest

Oh shit! I can’t take these dirty men anymore

I need a cool chick to flirt with!

What a F…. country is here!   

بی صدا میگریم! کاش لغتی انگلیسی نمیدانستم تا دردم فزون نمیشد

بسیار مایل بودم از راه هرات به ایران کشور همزبان بیایم... شاید گنبد طلای امام غریبمان به داد ما غریبان در موطن میرسید... اما دریغ که حتی ویزای زیارتی هم به این همزبانان کم اقبال خود نمی دهند این ایرانیان! اکنون هم از کنسول ایران واپس میشوم!

حال که هر افغانی ما 20 تومان ایرانیست هم تاب ندارند ما را رخصت ورود دهند این جوانمردان!!! 

گر مرزهای خود را اندکی شُل مِکردند این ایرانیان, اکنون افغانستان بجای فرستادن طلبه سوی پاکستان برای تعلیم وهابیت, به حوزه علمیه قم نیرو فرستاده مِکرد!

آخر ما که پیش از این از هم وطنان بودیم... اقبال سیاه جدایمان کرد... هِــــــــــی.. 

 اشکانم پهنه رخ را می گیرد...

به ناگاه صدای نعره الله اکبر سفید پوش قرمز به سر را مِشنوم ... و صدای :

O’ my GOD!

Run into the hummer…

They wanna explode here…

Hide your self in the car… Come on!

و من پی مکانی برای جاگیر شدن! آه ...

.

.

.

خود را بالای گنبد طلای حرم امام غریب مِبینم! نور زرده فامی از ضریح بیرون زده و دخترکم  کنار دست مادر خود  به من لبخند مِزند! هنوز اشک چَشمان ربابم نخشکیده و صدایی برای سلام به پدر ندارد!

پس دست آخر ویزای ایران را گرفته کردم... خدایا شکرت !!! 

 ********* 

نمیدانم چه سریه در این مرزها و وارسیهای بی تحقیق که چنین پیامدی برای آرزو به دلان دارد! ما همواره یا از اینور بوم افتاده ایم یا از آنور! دلم درد گرفته حسابی.... مرثیه افغانستان چه سوز دارد...عجیب!  

----   ----   ----  ----  ----  ----  ----  ----  ----  ----  ----  ----  ---- 

پی نوشت۱:  در فارسی دری‌ چوک: میدان-   سرک: خیابان-  اختطاف: گروگان گیری

پی نوشت۲:  توصیه می کنم به مطالعه کتاب "جانستان کابلستان" از 

                   رضا امیرخانی 

 

پی نوشت۳: به لهجه اینجا خرده نگیرید که من جوانمرد هندوکش نیستم!  

پی نوشت4بالاخره یه نیمچه آپی کردم! طلسم شکست:))   

پرتاب شدم...

  

 

بعد از مدتی مدید این کلماتند که بر مغز مچاله شده ام یورش می آورند که: 

 

آی یارو.... مارا خالی کن! بجنب...   

بعد با یک حرکت انتحاری بخردانه، من را به کنجی عجیب می کشند...  

 

. . . . یعنی بیا! 

Childhood Memories

 پرتاب می شوم به پشت میزی... میزی که روی آن کیکی خانه پز با رویه قهوه ای و 2 شمع زرد دراز قرار گرفته! خودم را در آینه می بینم... کلاه بوقی قرمزی بر سر، کفش تابستانی قرمزی برپا و پیراهنی سفید-سبز بر تن دارم!!! وای خدا این دیگر چه موجود مارمولکیست! در حال ناخونک زدن به کیک قهوه ای گرد و تمیز! 

 

ناگهان تا دستم را به درون کیک فرو می کنم، پرتاب می شوم به حیاطی با یک باغچه مستطیل دراز در کنارش! یک دستشویی نقلی با در کرم رنگ با حوضچه ای تشت وار پهلوی آن و بالکن مستطیلی پهنی در ورودی به داخل راهروی خانه! نان خشکی پیری در بیرون در حیاط فریاد میزند: " نوووونی خششششششکیه! نِمَکیه!" 

و من که در بلوزی صورتی رنگ با عکس پنکه ای رنگارنگ (!) بر روی آن و شلوار مخملی سبز در حیاط با دمپایی های نارنجی سربسته در حال پاسخی خبیثانه به نان خشکی پیر هستم: 

           " نون خشکی وایسا، ما نون خشک داریم"  

و پیرمرد بعد نیم ساعت داد میزند: پس کجایی بچه؟!!! و زنگ در تک تک همسایه ها که کدام خانه بوده که مرا علّاف کرده و....!

 

دوان دوان به داخل راهرو می خزم و ناگهان خودم را سر کوچه ای کنار درخت انجیر 70-80 ساله ای میبینم. دخترکی هم سنو سال و کودکی 3-4 ساله هم کنارمند! به دخترک میگویم: 

بدو! تو بچه را بردار ببر داخل کوچه تا من زنگ را بزنم، بعد در برویم!!!! زنگ خانه زیر درخت انجیر را 2 بار ممتد زدیم و فرار کردیم! ناگهان مردی موتور سوار و گوریل هیبت را دیدیم که گوش دخترک هم سن و سال را می گیرد! او هم با زبری تمام فرار کرده و من و کودک 4ساله را هم فراری میدهد! هر سه به داخل خانه می خزیم و روی پله های خانه خالی چمباتمه میزنیم تا از گزند مشتهای مرد وحشی که به در خانه کوفته می شود و صدای همسایه های جمع شده در پشت در(!) در امان بمانیم!!!!  

 

باز از روی پله ها سر می خورم داخل جنگلی تاریک .. جنگلی خیس و بارانی و گلی! خود را داخل چادری 4 نفره می بینم که 9 نفر را در خود جای داده! دهانم از زیپ چادر بیرون است تا کمبود اکسیژن چادر را جبران نمایم! ناگهان کسی از بیرون روی سرمان می کوبد که صبح است بساط را جمع کنید که می خواهیم برویم! دریغ از 1 دقیقه خواب شبانه!!! و بعد از پایان دستشویی جنگلی با یک بطری کوچک آب(!)، راه می افتیم! در طول مسیر 3 بار در گل های جنگلی سر می خورم و سراپا گلی می شوم! بعد با صدای غرش خرسی قهوه ای همه درجا میخکوب میشویم! آه خدارا شکر... توله خرسی بود بی مادر مانده که همچون قرقی(!) درحال فرار بود و دمبالچه پشمالوی آویزانش تکان می خورد...  

از رودخانه می گذریم و باز شاخه های انبوه درختان بر فرقمان و حشرات عجیب الخلقه بر چشم و دماغمان فرود می آیند!!! صدای آبشار خروشان در حال سقوط از ارتفاع با صدای باران و باد میان برگها درهم می آمیزد! 

  

حال، صدای خود را پشت تریبونی چوبی می شنوم که درحال پاسخ به سوالات مردی خوش تیپ و جوگندمی هستم! مرد رو به سایرین حاضر در سالن می کند و میگوید.. ایشان عجب سخنوری هستند! با این اعتماد به نفس(که خودم نمیدانستم!!!) همه جا موفق می شوند! من از کارشان راضیم! و من یاد 2 تار موی سپیدی می افتم که در راه رسیدن به این نقطه در سرم دیدم!!!     

 

اینبار خود را در سالنی میبینم! با جمعیتی اطرافم! لبخندهایی بر لب و گرمایی هلاک کننده! کلیک کلیک فلاش دوربینهاست که برق چشمانم و آوای گوشهایم را مسخ می کنند... نشسته ام بر صندلی شاید سرنوشت... لباس سوسنی رنگ تنم چه شد؟ انگار چیزی بر تنم نیست! عجب سبک شده بدمصب!!!! پاشنه صندلم ترق! شکست... دستی را میبینم که صندل و پاشنه را از من گرفت و در دخمه کنار اتاق گامب گامب به زمین می کوبد!!! و دوباره صندل را در مقابل چشمان حیرتزده جمع به دستم می دهد! نیشخندها را بر چهره ها میبینم!!! پیرمرد خوشحال وراج حاضر را میبینم که چه سبکسرانه برای خودش مفت بار میکند: " فرشتهء نیکوصفت نیکو مرام عفیفهء شریفهء حکیمهء ندیمهء کریههء() وجیههء ملیحهء خبیثهء خلیفهء الاغهء مریضهء دیوانهء .... ()"  

و صدای پچ پچ جمع که بگو.... و من که می گویم...!

و باز صدای پیرمرد وراج که همه با هم بگویید.... و صدای همه که با قهقهه یک صدا بعد من می گویند....  

.

عجب روزگاریست ! عجب زندگی حیله گریست که تو را پا به پای خویش می دواند و تو پس از مدتی نقشه اش را می خوانی و دیگر چه زود دیر شده!!!! 

 


 

پی نوشت1: تف تو ذات هرچی ...! لا اله الا ا.. یه عکس دیدم مَشتی که می خواستم  بپرسم تفسیرتون ازش چیه! همش یا فیلتره سایت و بعد هم که میاد نمیشه تو صفحه گذاشت!!! تف...  ولی آدرسش اینه.. حال داشتین برین و بگین:  

 http://www.bau-xi.com/dynamic/artwork_display.asp?ArtworkID=14155&Page=1

 

پی نوشت2: حیف که نمیشد به هرکجا که کلمات مرا سراندند سرک بکشم و اینجا بیاورم!!! کاش میشد... 

 

پی نوشت3: چقدر خانه وبلاگی من تار عنکبوت بسته!!! تقصیر همان پیرمرد وراج است... !   

** راستی جاودانگی هم که جاودانه شد!! دیگر به ما افتخار نمی دهند دوستان...!